یک چرخش خطرناک
چند شب پیش بود که کنار یاسین یهو دراز کشیدم البته به پهلو. و یه حرکت یا لگد وحشتناک حسابی منو ترسوند. نمی دونستم چه اتفاقی افتاده. بابایی خونه نبود و من با استرس تحمل می کردم . بابایی که اومد براش تعریف کردم اما دیگه جلوی اشکام رو نمی تونستم بگیرم. گوله گوله!! دستم رو روی شکمم می چرخوندم و فشار می دادم به امید اینکه چیزی احساس کنم.
یه جاییی زیر انگشتام ضربان قلب احساس کردم فکر می کردم ضربان مال نوک انگشتای خودمه. از مهدی هم خواستم با انگشتاش
همون رو احساس کنه. با اطمینان می گفت ضربان قلب بچه ست من که همونطور گریه می کردم فکر کردم شاید می خواد ناراحتی منو کم کنه! اما دیدم وقتی دستم رو از ون نقطه دور می کنم دیگه اون ضربان رو احساس نمی کنم.
وای چه حس خوبی بود. با نوک انگشتام گشتم دنبال ضربان اون یکی. اونو هم سمت چپ شکمم پیداش کردم. نمی دونم چرا این کار رو می کردم اما خیلی آرومم کرد. فکر کنم اگه تا فردا صبرمی کردم و می رفتم دکتر از ترس می مردم.
خلاصه از اون روز یاد گرفتم خودم بودنشونو کنترل کنم و این یه دنیا استرسم رو کم کرد! باورتون می شه؟
خدایا شکرت به خاطر نعمت بودن! نعمت داشتن! این لذت رو به همه بده. داشتن و پرورش دادن!